"زیبای من بیا اندوه و تنهایی ام را به دست باد بسپار تا دنیا ببیند دلتنگی مرا...

بیا با دست لطف خود سنگ وجودم را بتراش...

صیقلی کن وجودم را آنقدر که عکس تو در آن پیدا شود...

بیا که همچون گنجشکی کوچک بال هایم ناتوان از ادامه راه است اما هنوز می روم...

اشک هایم همچون ستارگان زینت تاریکی شب هایم شده

هنوز گرد سفر بر تنم مانده اما هنوز می خواهم بروم...

بروم تا ته دنیا...تا آسمان...تا دریا...تا...شاید نشانی از تو یابم...

شاید باران ببارد و دوباره مرهمی شود بر زخم های دلم...

شاید باران ببارد روی صورتم و اشک هایم گم شوند میان اشک همه عاشقانی که عاشقانه منتظرند...

تا تو ببینی حال بد ما را این روزهایی که بدون تو می گذرند...

شاید اگر باران ببارد تو هم بیایی...

باران مرثیه آسمان است همراه با اندوه بغض های نشکسته من از دوری تو...

و حالا که نیستی چه اندوهناک می بارد بر این تن خسته...

و من دوباره پا در جاده می نهم برای یافتنت...

به حرمت پاکی باران مرا در میان راه گم نکن...

فاصله را کم کن تا به سوی تو بیایم ...

بگذار آبی وجودت را دریابم...

ای لطیف! روزگار بد می کند با من...

قبل از این که تو را دریابم...و بزرگی ات را، تو غایب می شوی و من نمی دانم دیگر چه وقت تو را خواهم یافت...؟!

شاید اگر باران ببارد تو هم بیایی...

و من دلتنگ بوی بارانم..."

نوشته شده توسط پریا ابراهیمی در تاریخ جمعه ۱۷ ابان۱۳۸۷ ساعت:۱۰:۱۲