ظهر روز دهم
شمشیر ذوالفقاری ات را در فضا می چرخانی، مثل چرخیدن خورشید در آسمان. رجز می خوانی و زمین و زمان را در هم می ریزی.« من حسینم...پسر علی...» یعنی که به میدان آمده ای، با داغ های سنگین و اضطراب غیورانه. بر دل زینب چه می گذرد و سکینه چه می کشد و زنها چه می کنند خدا می داند. تو خوب میدانی که فرشتگان با چه اضطراب مقدسی تو را بدرقه کرده اند و خوب خبر داری که فرات چه تلاطمی را در خویش ذخیره کرده است. اینک تمام بغضهای آفرینش در حنجره طوفانی تو حلول کرده است. کدام شمشیر می تواند حنجره بغض آلود تو را بشکافد. شاید سر تو را بتوان بر نیزه برد اما کجا نیزه ای می تواند حقیقت تو را به تماشای این کوردلان وحشی بگذارد؟ رجز می خوانی. کربلا مدهوش نوای دلنشینت مانده است. عاشورا هزار بار در خود مرور می کند، زمان را و آینده ای سرخ را به تصویر می کشد در خویش. تصویری که به تجسم هیچ نقاشی جز خدا در نمی آید. تو گسترده ترین تابلوی حقیقت را به ترسیم دستهای بیکران خدا کشانده ای. ذوالجناح کم کم میان تصویر تو سرخ می شود با یالهای غرق به خون. و تو کم کم در صحرای کربلا میان صفحه عاشورا ثبت می شوی.صفحه ای با حاشیه ای از جنس هفتاد و دو لاله سرخ.
تصویر تو برای همیشه در خورشید منعکس می شود و تو در آفرینش برای ابد انتشار می یابی. و سلام بر تو و تصویر همیشه جاری ات..