ماندگاران
...چشمهایش را باز کرد. مدتی طول کشید تا چشمش به تاریکی محیط عادت کند.جایی شبیه خیمه بود. آدمهای اطرافش، لباسهایی عجیب بر تن داشتند. چهره هایشان نا آشنا بود. از واکنش آنها می ترسید.اما..کسی او را نمی دید. خیالش راحت شد. نزدیک تر رفت و سعی کرد بفهمد کجاست و آن جا چه می کند. مردی با صدایی آسمانی و آرامش بخش صحبت می کرد. او می گفت: « یارانی بهتر از شما سراغ ندارم و خاندانی نیکوکارتر و مهربان تر از شما ندیده ام.من به همه شما فرصت رفتن میدهم. همه شما آزادانه بروید و بیعتی از من به گردن شما نیست. به هر سو که می خواهید، بروید. » برادران، برادرزاده ها و پسران عبدالله ابن جعفر گفتند: « برای چه این کار را بکنیم، برای اینکه پس از تو زنده باشیم ؟» اولین کسی که این جمله را گفت عباس بود و دیگران بعد از او اعلام آمادگی کردند. رعشه ای بر جانش افتاده بود. بازهم جلوتر رفت. پسران عقیل به امام گفتند: « مال و جان و فرزند خود را در راه تو فدا می کنیم و در رکاب تو می جمگیم. هر کجا بروی ما هم می آییم. » جرقه ای ذهن تاریکش را روشن کرد. شوکه شده بود.چشمهایش را بست...
...چشم هایش را باز کرد. در تاریکی محیط اطرافش دنبال همان صدای آسمانی گشت. اما..خبری از خیمه نبود. در اتاق خودش بود و هنوز روی تخت. نگاهی به قوطی قرص در مشتش کرد. آن را با نفرت به گوشه ای پرتاب کرد. نمیدانست خواب است یا بیدار ؟ آنچه دیده بود و شنیده بود خواب بود یا رویا. اما می دانست از یک خواب بیست و هفت ساله بیدار شده است.بی دلیل نبود که همیشه از پدرش شنیده بود هر روز عاشوراست. پیدا کرده بود گمشده اش را...الان می دانست باید چه کند...